یه روز داشتم با مامانم عکس ها و لباس های زمان کودکیم رو نگاه می کردیم و خاطرات اون روز های خوش را با هم مرور میکردیم و مامان برام از اون روزها تعریف می کرد.
مامان می گفت آقا ابوالفضل این عکس بابا بزرگ و مامان بزرگ و این هم تو هستی که کوچولو بودی:
از وقتی که مدرسه ها تعطیل شده بود مجتبی رو ندیده بودم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. هرچی به مامان و بابام می گفتم بریم خونه مجتبی زمانی، اونا منو نمی بردن و هی بهانه میاوردن که بچه ما خانواده مجتبی رو نمی شناسیم آخه تو رو کجا ببریم!!.
مجتبی دوست و همکلاس سال اول دبستانم در مدرسه شاهد امید امام بود. خیلی به هم علاقه پیدا کرده بودیم و زنگ های تفریح همش با هم بودیم. چون قدش بلند بود توی کلاس صندلی آخر می نشست، من از صندلی اول همش صورتمو بر میگردندم و دست براش تکون می دادمو لبخند میزدم. اون هم لبخند میزد و یواشکی که خانم معلم نبینه، برام دست تکون می داد.
سلام. این اولین مطلبی است که من توی وبلاگم میزارم. سه عکس از خودمه که امروز توی خونه دوستم که رفته بودیم مهمانی گرفتم.
.: Weblog Themes By Pichak :.